بعضی ها بخوانند
گیله مرد میگفت : نداشته ها و تنهایی های کوچک با چیزها و آدمهای کوچک پر میشوند ؛
نداشته ها و تنهایی های خیلی خیلی خیلی بزرگ ، فقط با خدا ...
مهم نیست در این زمین خاکی چقدر تنها باشیم و چقدر حرفهایمان برای دیگران غیر قابل فهم باشد و وقت انسانها برایمان کم ...
شکر که خدا هست و او جبران تمام دلتنگی ها و مرهم تمام زخمهاست ...
هر وقت دلت خواست ، مهمانش کن در بهترین جایی که او می پسندد ، در قلبت ...
و به دستان خالی ات نگاه نکن ، تو فقط خانه ی دلت را برایش نگهدار ، اسباب پذیرایی با اوست ...
ای بیخبر از دنیا
شکرت خدایا
خسته از بی ملایمتی
رسم زندگی این است: روزی کسی را دوست داری و روز بعد تنهایی
به
همین سادگی او رفته است و همه چیز تمام شده مثل یک مهمانی که به آخر می رسد
و
تو به حال خود رها می شوی چرا غمگینی ؟
این رسم زندگیست پس تنها آوازبخوان
آی خانم محترم

وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: «دختر خوب، چرا گریه می کنی؟»
دختر در حالی که گریه می کرد گفت: «میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط ۷۵ سنت دارم در حالی که گل رز ۲ دلار می شود.» مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک شاخه رز قشنگ می خرم.
وقتی از گلفروشی خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: «آنجا» و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت.. طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و ۲۰۰ مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد!
روزت مبارک مهربانم
امروز روزِ توست، ای مهربانترین فرشتهی خدا.
بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟
صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟
آن زمان که خط خطی های بیقراری ام را با مهر و محبّتت پاک میکردی و با صبر و بردباری کلمه به کلمه ی زندگی را به من دیکته میگفتی خوب به خاطرم مانده است.
و من باز فراموش میکردم محبت تشدید دارد.
در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، هم پای من آمدی، بار ها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی.
آری، از تو آموختم، حتی در سخت ترین شرایط،
امید را هرگز از یاد نبرم.
یادم نمیرود چه شب ها که تا صبح بر بالینِ من، بوسه بر پیشانیِ تب دارم میزدی
و چه روزها که با مهر مادرانه ات لقمههای عشق را در دهانم میگذاشتی
و من باز لجبازتر از همیشه دستت را رد میکردم!
وقتی بوسه بر دستان چروکیده ات میزنم،
یاد کودکیام میافتم که همیشه به خاطر لطافت دستانت به همه فخر میفروختم
و حال به خاطر خشکی دستانت با افتخار میگویم این دستان مادر من است که تمام زندگیاش را به پای من گذاشت؛
من با نوازش همین دست ها بزرگ شدم و امروز با تمام وجودم میگویم:
مادرم مدیون تمام مهربانیهایت هستم و کمی کمتر از آنچه تو دوستم داری، دوستت دارم.